بیمارستان شریعتی
يكشنبه, ۱۷ خرداد ۱۳۹۴، ۰۲:۰۸ ب.ظ
پدرم با جواب آزمایش به خانه برگشت. شوهر خواهرم که از همان روزهای اول خیلی برایم زحمت کشیدند با دکتری که می شناختند تماس گرفتند و جواب آزمایشم را برایشان خواندند. دکتر گفتند باید به بیمارستان شریعتی بروید. من همش فکر می کردم عفونتی بدنم را گرفته. عصر با پدرم، همسرم و شوهر خواهرم به بیمارستان شریعتی رفتیم. در بیمارستان سئوالهای زیادی از چگونگی دردهایم می پرسیدند. مجددا همانجا از من آزمایش گرفتند و من را فرستادند اورژانس بیمارستان. اورژانس طبقه اول بود. وقتی از آسانسور پیاده شدم به سالنی وارد شدم که نورش کم و شامل چند ردیف صندلی بود. کسی در سالن نبود. سمت چپمان دری بود که راهروی باریکی را از این سالن جدا می کرد و ما وارد این راهرو شدیم. در این راهرو تعدادی اتاق بود که درهایشان بسته بود و فقط در یک اتاق خانم دکتری با یک دختر مریض و مادر دختر نشسته بودند. انتهای راهرو هم رفت و آمد و صدای افراد زیادی بگوشم می رسید. من همانجا کنار در ایستادم تا آنها کارشان تمام شود و من بداخل اتاق بروم. استخوانهایم درد می کرد و گریه می کردم.خانمی را با ویلچر کنار من آوردند. خانم جوانی بود. از من سئوال کرد اینجا چکار می کنی و من برایش گفتم. بعد شروع کرد به نصیحت من که دیگه مواظب خودت باش مگه آدمی چند روز زنده است این روزها را زندگی کن و خوش باش. من با خودم گفتم چقدر ناامید است و چرا با من اینطور برخورد می کند؟ بعدها وقتی در درمانگاه می دیدمش فهمیدم که مریضیش خاموش نشده و بهش گفته بودند حداکثر تا 5 سال بیشتر زنده نمی ماند و خیلی دلم می خواست دوباره ببینمش ولی متاسفانه دیگر این دیدار انجام نشد....
- ۹۴/۰۳/۱۷