روزهایم با سرطان

خاطرات من با سرطان خون

روزهایم با سرطان

خاطرات من با سرطان خون

از روز اولی که متوجه شدم به این بیماری صعب العلاج مبتلا شدم تا ...

بایگانی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات
نویسندگان
۱۷
خرداد


 هرگاه خدا تو را به لبه پرتگاهی کشاند بهش اعتماد کن،

 چـــون

 یـا تـو را از پشت می گیــرد

یـا پرواز کردن را به تو می آموزد

عکس نوشته الله

  • مهرنوش م.
۱۷
خرداد


پدرم با جواب آزمایش به خانه برگشت. شوهر خواهرم که از همان روزهای اول خیلی برایم زحمت کشیدند با دکتری که می شناختند تماس گرفتند و جواب آزمایشم را برایشان خواندند. دکتر گفتند باید به بیمارستان شریعتی بروید. من همش فکر می کردم عفونتی بدنم را گرفته. عصر با پدرم، همسرم و شوهر خواهرم به بیمارستان شریعتی رفتیم. در بیمارستان سئوالهای زیادی از چگونگی دردهایم می پرسیدند. مجددا همانجا از من آزمایش گرفتند و من را فرستادند اورژانس بیمارستان. اورژانس طبقه اول بود. وقتی از آسانسور پیاده شدم به سالنی وارد شدم که نورش کم و شامل چند ردیف صندلی بود. کسی در سالن نبود. سمت چپمان دری بود که راهروی باریکی را از این سالن جدا می کرد و ما وارد این راهرو شدیم. در این راهرو تعدادی اتاق بود که درهایشان بسته بود و فقط در یک اتاق خانم دکتری با یک دختر مریض و مادر دختر نشسته بودند. انتهای راهرو هم رفت و آمد و صدای افراد زیادی بگوشم می رسید. من همانجا کنار در ایستادم تا آنها کارشان تمام شود و من بداخل اتاق بروم. استخوانهایم درد می کرد و گریه می کردم.خانمی را با ویلچر کنار من آوردند. خانم جوانی بود. از من سئوال کرد اینجا چکار می کنی و من برایش گفتم. بعد شروع کرد به نصیحت من که دیگه مواظب خودت باش مگه آدمی چند روز زنده است این روزها را زندگی کن و خوش باش. من با خودم گفتم چقدر ناامید است و چرا با من اینطور برخورد می کند؟ بعدها وقتی در درمانگاه می دیدمش فهمیدم که مریضیش خاموش نشده و بهش گفته بودند حداکثر تا 5 سال بیشتر زنده نمی ماند و خیلی دلم می خواست دوباره ببینمش ولی متاسفانه دیگر این دیدار انجام نشد....

  • مهرنوش م.
۱۷
خرداد

نمیخواهم بمیرم

باکه باید گفت؟ کجا باید صدا سرداد؟

 

در زیر کدامین آسمان. زیرکدامین کوه.

که در ذرات هستی ره برد طوفان این اندوه.

که از افلاک عالم بگذرد پژواک این فریاد

 

کجا باید سخن سرداد؟

فضا خاموش، درگاه خدا دور است

زمین کر، آسمان کور است


نمی خواهم بمیرم. با که باید گفت؟

اگر زشت و اگر زیبا.

 

اگر دون و اگر والا.

 

من این دنیای فانی را

 

هزاران بار از آن دنیای باقی دوست تر دارم.

به دوشم گرچه بار غم توان فرساست.

 

وجودم گرچه گرد آلود سختیهاست.

نمی خواهم از اینجا دست بردارم.

تنم در تار و پود عشق انسانهای خوب و نازنین بسته است.

دلم با صد هزاران رشته با این ابر، با این ماه،

 

با این مهر، با این خاک،

 

با این آب پیوسته است.

مراد از زنده ماندن امتداد خورد وخوابم نیست.

 

توان دیدن دنیای ره گم کرده در رنج وعذابم نیست.

هوای همنشینی با گل وساز و شرابم نیست.

جهان بیمار و رنجور است.

 

دو روزی را که بر بالین این بیمار باید زیست

اگر دردی ز جانش برندارم ناجوان مردیست.

نمی خواهم بمیرم، تا محبت را به انسانها بیاموزم

بمانم تا عدالت را بر افرازم بیفروزم.

 

خرد را، مهر را، تا جاودان بر تخت بنشانم.

به پیش پای فرداهای بهتر گل برافشانم

چه فردایی، چه دنیایی!!

 

جهان سرشار از عشق و گل و موسیقی و نور است.

نمی خواهم بمیرم

 

ای خدا!

ای آسمان!

ای شب!

نمی خواهم، نمی خواهم، نمی خواهم

                                                         مگر زور است!!


  • مهرنوش م.
۱۷
خرداد


حدود 5 سال و نیم از شنیدن خبری که زندگی من را دگرگون کرد می گذرد. من در ماه بهمن سال87 برای طرح پایش سلامتی که اداره برای کارکنان گذاشته بود شرکت کردم. آزمایش خون، بینایی و شنوایی، قلب و ... و کلا چکاب کاملی که انجام دادم صحت و سلامت بدنم را تایید می کرد. چند روزی از انجام این آزمایشها نگذشته بود که دردهای شدیدی به سراغم آمدند. آن موقع دانیال را به مهد می بردم و مسافت زیادی را از خانه تا مهد طی می کردم. دانیال که از مهد بدش می آمد هر روز گریه می کرد و من اکثر اوقات مجبور می شدم که بغلش کنم و وسایل خودم و دانیال را تا خانه حمل کنم و بخاطر همین سنگینی زیادی بر روی استخوانهای من فشار می آورد. از طرف دیگر کار اداره و خانه باعث می شد که همیشه احساس خستگی را در بدنم داشته باشم.

وقتی دردهای شدیدی که از پاهایم شروع شده بود احساس کردم، فکر می کردم شاید ناشی از خستگی روزمره باشد. ولی دردهایم ، درد خستگی نبودند خیلی شدید و غیرقابل تحمل بودند. دانیال گلم در سن 3 سال و 2 ماهگی بود با آن زبان شیرینش بمن می گفت مامان چون منو بغل می کنی اینطوری شدی...

کم کم دردها به کمرم رسید و ستون مهره هایم را هم درگیر کرد. من به دکتری مراجعه کردم که واقعا نمی دانم چه کسی به ایشان مدرک داده؟  ایشان بمن نسخه ام آر ای دادند و وقتی جواب ام آر آی را برایشان بردم، نوار عضله هم از من گرفتند که با سوزن زدن به عضله هایم امواجی که از عکس العمل عضله در نواری رسم می شد را که فکر کنم فقط برای پر کردن جیبش بود در مطبش بر روی بدن پر درد من انجام داد. با انجام این آزمایش و نگاه کردن جواب ام آر آی بمن گفت تو دیسک کمر و گردن داری و دیگر هیچ کاری نمی شود برایت انجام داد و این مثل دندانی می ماند که پوسیده شده و باید کنده شود. دردهایت راه علاجی ندارد. غیر مستقیم بمن می گفت که فقط با مردنت این دردها برطرف می شود!!!!

من که با مادرم به مطب رفته بودم بشدت گریه می کردم و دکتر فقط چند عدد ویتامین برایم تجویز کرد. روزها و شبها بیدار بودم و درد می کشیدم. استخوان ساق پایم آنچنان درد می کرد که انگار بشدت به آهن خورده بود. نزدیک عید بود. همه در حال خانه تکانی، خرید و برنامه ریزی برای مسافرتهای نوروزیشان بودند. دکترها در مطبهایشان دیگر جوابگوی مریضها نبودند و خودشان را برای مسافرت و تعطیلات آماده می کردند. در بیمارستانها هم دکتری نبود و وقتی به بیمارستان مراجعه کردیم بعد از مدت زمان زیادی که پرونده در دست به این اتاق و آن اتاق رفتیم تصمیم گرفتیم که از بیمارستان خارج بشیم ولی وقتی با پرونده ما را دیدند نمی گذاشتند از بیمارستان خارج شویم. نه جوابگو بودند و نه می گذاشتند از بیمارستان بیرون برویم!!!!

 سال 88 که بدترین سال عمرم بود شروع شد. از ابتدای سال در حال گریه کردن بودم.

11 عید عروسی دایی کوچکم بود. من به خانه پدرم رفتم و مادرم را با اصرار به شمال فرستادیم و قرار شد چند روز خواهرم بیاید و کارهایم را انجام دهد. من درد را کم کم در استخوانهای صورتم هم احساس می کردم. دیگر صبرم داشت به انتها می رسید نمی دانستم چکار کنم. یکی از اقوام دورمان پزشک مغز و اعصاب است و با ایشان تماس گرفتیم و به بیمارستان محل کارشان رفتیم . ایشان آزمایش خون برایم نوشتند و من که دوست داشتم به عروسی داییم هم برم ازشون پرسیدم می توانم بروم؟ و ایشان بمن گفتند که برو فقط در طی مسیر پیاده شو و چند قدم راه برو. من به همراه همسر و پسرم به سمت شمال حرکت کردیم ولی دردهایم از بین راه شدیدتر شد. وقتی رسیدیم فقط گریه کردم و شب در شمال با گریه گذراندم و مادرم از شب تا صبح استخوانهای بدنم را ماساژ می داد. وضع را که اینطور دیدیم صبح مجدد به تهران برگشتیم. ولی من در راه برگشت احساس می کردم مرگم نزدیک است و بدنم بشدت داغ بود و احساس می کردم تنم دارد آتش می گیرد.

فردای روزی که به تهران برگشتیم جواب آزمایشم آماده شده بود. روز برفی و سردی بود. پدر مهربانم به بیمارستان رفت و جواب را دریافت کرد و به دکتر نشان داد. دکتر هم گفته بود سریعا آزمایشش تکرار شود و در اینجا بود که پدرم متوجه شده بود مریضیم خیلی سخت است.

وقتی به خانه آمد من را سریعا با خودش به بیمارستان پارس برد و اورژانسی از من آزمایش دیگری گرفتند. من اصلا متوجه نبودم که این آزمایش برای چیست؟ و فکر می کردم شاید آزمایشم اشتباه شده و دوباره باید خون بدهم.

چند ساعت بعد پدرم به بیمارستان پارس رفته بود و آنطور که خودش تعریف می کرد جواب آزمایش را گرفته بود و گریه می کرد و به دکترهای آزمایشگاه می گفت خواهش می کنم بگویید جواب این آزمایش  چیست؟ و چکار می توانم بکنم؟ (بابای گلم دوستت دارم)

 

  • مهرنوش م.
۱۶
خرداد

 

امواج زندگی را با آغوش باز پذیرا باش حتی اگر تو را به قعر دریا ببرد

 

 آن ماهی که همیشه بر سطح آب می بینی مرده است

 

 


  • مهرنوش م.
۱۶
خرداد

 

می نویسم یادگاری / تا بماند روزگاری / گر نبودم روزگاری

 

 

 ایـــــن بمانـــد یــادگــــــــــاری

  • مهرنوش م.